Non-Dubliners
The Smell of Lily and Jasmine
سیمکشی روکار
من و تو
یک بالش را تصور کنید. از این بالشهای زیبای جهیزیه که حروف اول اسم زوج خوشبخت رویش گلدوزی می شود. بالش متعلق به دو عاشق نه چندان نوشکفتهست که یکی لالهوار خون مایه گذاشته و نفت در نرد این عشق و آن دیگری سِلاح و کادیلاک و میکیماس و افچهارده و همبرگر.
بالش را در یک ویترین شیشهای تصورکنید که از دو سوی بالش سیمی بیرون آمده و منتهی میشود به یک دستگاه هدفون. دستگاه را روی گوش میگذارید و صدای ترانه آشنایی را میشنوید:«من و تو با همیم اما دلامون خیلی دوره/ همیشه بین ما دیوار صد رنگ غروره/ نداریم هیچکدوم حرفی که بازم تازه باشه/ چراغ خندههامون خیلی وقته سوت و کوره/ من و تو/ من و تو/ من و تــــــــــو/ همصدای بیصداییم/ با هم و از هم جداییم/ خسته از این قصههاییم/ همصدای بیصداییم»… ترانه از قضا متعلق به نزدیک چهل سال پیش است؛ مربوط به دورانی طلایی؛ به ماه عسل آفتابی این زوج… «نشستیم خیلی شبها قصه گفتیم از قدیما/یه عمره وعدهها افتاده از امشب به فردا/ تموم وعدهها رو دادیم و حرفا رو گفتیم/ دیگه هیچی نمیمونه برای گفتن ما/ من و تو/ من و تو/ من و تو/ من و تــــــــــــــــــــــو»…
گالری تصاویر “من و تو”
قبای مخمل
گاه که لباس اهمیتی فراتر از پوشش پیدا میکند و میتواند تبدیل به ویترین عقاید فرد شود، گاه که فقدان رسانهها آن را به ابزار مبدل میکند؛ گاه که دگراندیشی، نرمی مخمل را یادآور میشود در ذهن زمامداران، میتوان لباس را دستمایه کرد برای بیان هنر؛ چیزی فراتر از مُد.
در مجموعه آثار “قبای مخمل” لباس نقش رسانهای خود را نمایش میدهد و در شکل قبا ظاهر میشود؛ قبا که در نگاه تاریخی آن لباسی برای برگزیدگان و بزرگان جامعه بودهست اینجا کارکرد همیشگی خود را باز مییابد و در آستر خود مزین به نقوشی میشود که نمادهایی از جریان دگراندیشیست. قبا ستر مردمان فرهیخته بوده است چنانکه در زمانهایی دور در کوی و برزن ساز را پنهان میداشته است. سازهای ایرانی تغییر شکل داد و کوچک شد تا زیر قبا پنهان بماند، تغییر شکل داد اما موسیقی ماند به مدد این جامه.
در این روایت نیز آنچه زیر قبای مخملین است مصون میماند گرچه در معرض شدیدترین فشارها و نظارتها باشد. این جادوی فرهنگ ایرانیست.
گالری تصاویر “قبای مخمل”
چاقی و چاقی -۱۰۰
میبلعد، مصرف میکند و چاق میشود؛ چاقتر، چاقتر… دوستش ندارند… حرص میزند. باید قوی باشد، باید ببلعد، باید راضی شود. نفس ندارد، هن هن میکند، خستهست اما بیمارگونه میبلعد، مصرف میکند. ما همسانیم؛ من و این شهر. با هم بزرگ میشویم، با هم دست میاندازیم به همه جا، با هم میبلعیم هر آنچه در پیرامونمان است و یله میشویم، بی آنکه آسوده باشیم. ما تخریب میکنیم… ناآرامیم. تخریب میکنیم از درون و بیرون؛ نومیدانه. حجیم میشویم عظیم میشویم و با این بزرگ شدن از درون تخریب میشویم. تخریب میکنیم تا شاید دوباره بسازیم، دوباره متولد شویم از میان آنچه ویران کردیم… ما هر چیز را در نهایت میخواهیم؛ ساختمانها را تا فلک، گستردگی را تا که چشم کار کند، تخریب را تا انتها و مرگ را بی کم و کاست. از مرگ شاید که دوباره زاده شویم. از تمام شدن شاید چیزی آغاز شود. آنچه زاییده میشود اما شاید چیز مجعولی باشد؛ نامفهوم و غریب. ما چارهای نداریم. گسترده در دامنه البرز، بدن من. حجیم و فربه، شهرم. ما همسانیم و من “هر جای این شهر که دست میگذارم درد میکند”*.
این ویدئو خرداد ۸۹ در نمایشگاهی سه نفره به همراه بهرنگ صمدزادگان و باربد گلشیری در گالری آران به نمایش در آمد. دو ویدئو که در دو اتاق پشت به پشت هم نمایش داده میشد. اولی به نام «چاقی» نمایی عمومی از شهر تهران است که صدایی روی آن میگوید که در یک سال گذشته ۳۵ کیلو چاق شده است. با ورود دست و چنگال به کادر معلوم میشود تصویر شهر در حقیقت تصویر یک کیک بزرگ است که در طول نیم ساعت آرام آرام کیک خورده میشود و صدایی با دهان پر درباره چاقی و دلایلش حرف میزنددرباره افسردگی و چاقی و میل توامان به نمایش قدرتمند بودن و تخریب خود؛… این گفتار با صدای نفسزدن و بلعیدن همراه است که در انتها بیشتر تداعی حال تهوع میکند. در اتاق بعدی ویدئوی دیگری با عنوان »چاقی-۱۰۰ به نمایش در آمد که تصویری از یک صفحه سفید است که چنگالی چیزی را داخل کادر میگذارد و صداهای نامفهوم مشخص میکند که تصویر ویدئوی قبلی از ته به سر در حال نمایش است. در حالیکه در تمام زیرنویس نیز کلمات و جملات از آخر به اول نوشته شده و صدا و زیرنویس زبانی مجعول و جدید است… شهر دوباره ساخته میشود یا بالا آورده میشود
* از شعر اسبها از گروس عبدالملکیان
گالری تصاویر “چاقی و چاقی -۱۰۰”
Rock, Paper, Scissors
Parallel accidents, parallel images, and parallel lines of the railroads leading to places that I do not know.
Parallel incidents, parallel sounds, and parallel columns of the newspaper informing me about people and places that I do not recognize. Parallel narratives, parallel faces, and parallel shapes on a 30cm ruler that I shake in my hand, and with each movement an image appears, and another disappears in between the parallel lines. Parallel to all these things reminiscent of thirty years of anxiety that parallel compilations in cinema depict. A parallel anxiety in the 30 year-game of “Rock, Paper, Scissors,” in which I am destined to choose the Paper at the risk of being cut by the Scissors, with the parallel Rock that I am determined to wrap, if the Scissors allows. A childish game of all these parallels, which with the slightest movement, hesitation, or a momentary lapse, changes its role, and whatever the new role maybe, it will certainly be predestined by the grown-up game.
Occasionally, I dream of one of them, the dream of those whose pictures were shown between 4:30 to 5:00 p.m. before the Children’s Program on Channel One, the dream of one of those whom we were told that “she has left her house and has since not returned.” I dream that I have coincidentally seen one of them somewhere, in a shop, in the alley or on the staircase, with a face covered in print-letters, staring me in the eye. In my dreams, I want to jump and call someone to say that I have found one of the “Lost Ones.” I do not remember if I had seen her image on “The Lost” TV program or in my father’s newspaper, the paper that was passed from hand to hand and whose important sections were clipped, and I could read the words of “Fire,” “Blood,” “Machine gun,” “Firing squad,” and the “Yes and No.” Those days of 30 years ago, I imagined that my greatest life duty was to gaze at the eyes of “The Lost,” and to memorize them well, so that one day, somewhere, I would find them and relieve a “family’s anxiety.”
I still dream about them, many are children – perhaps grown up now – and the aged whose description says “with slight absent-mindedness…” I see one of them more often, sometimes in a shop’s display window, or here in my room, with a straight bang, small eyes, wearing a checkered skirt. For 30 years, I am embarrassed to tell anyone that I have found one of “The Lost.”
“Rock, Paper, Scissors” Photo Gallery
بلوغ ناتمام
نیمه تمام مانده است. دل و دماغی برای تمام كردنش نبود از آنرو كه اميدی به نمايشش داخل ایران نیست. هيچ گالری رسمی يا غير رسمی اين چيزها را به در و ديوارش نمیآويزد. چیزهایی که تابوهای اخلاقی و اجتماعی را قلقلک بدهد. رسمیها كه تكليفشان روشن است غير رسمیها هم ترجيحشان بر كارهای سهل و ممتنعیست كه شرّ به پا نكند چه از سوی نهادهای دولتی چه بينندگانشان. چيز زیبایی باشد، مقبول و قابل فروش. اما اين كارها بين دوست و آشنا هم لب و دهان را كج و كوله میكند.
فكرش بعد از مجموعه ابوريحان به سرم زد وقتی تمام وسايل زندگی روزمرهام را روی دستگاه تكثير گذاشتم. از وسايل نقاشی و ليوانهای نشسته تا سوسكهای مرده و آچار فرانسه و گردنبندهايم و … بعد نوار بهداشتیهايم در روزهای مختلف با لكّه خونهای كم و زياد روی سطحش. نوار بهداشتی خونی به نشان آن بخش زنانگی كه هميشه بايد پنهانش كرد.
يادم هست اولينبار كه عادت ماهانه شدم، در دوازده سالگی، خواهر بزرگترم كتاب به كودك زاده نشده اوريانا فالاچی را داد كه بخوانم. پرتابم كرد به جهانی زنانه با بايد و نبايدهايش و سهم و حدّ و حدودش. گرچه کمکم دانستم اينسوی جهان این حدود پررنگتر است. از آن روز بايد دختر معقولتری میشدم و خيلی كارها مال پسرها بود و برای من زشت بود. پسرهای كوچهمان يك به يك در جنگ كشته میشدند و سهم ما گريه كردن بود و گلدوزی روی پيشبندهای كودكانه در ساعت حرفه و فن مدرسه. بزرگتر شديم و سهممان از زندگی تعيين شد مردها قرار شد هرجور میخواهند با پول و سياست دنيا را بگردانند و ما زيبا و مهربان و صبور و ساكت، بیرأی و نظر كمكشان كنيم. همه آنچه از من خواسته شد در خانه، مدرسه و تلويزيون، زن بودن محض بود اما تا آنجا كه مطبوع نگاه مردانه باشد، پرزرق و برق و جذاب. زشتیهای زنانگی مال خلوت خودمان. هفت روز از ماه خونی كه بايد روی دنيای مردانه پر از جنگ و پول و سياست و تبليغات بالا میآورديم را بیسر و صدا از پايين تنه دفع كرديم بدون اينكه كسی ببيند تا از زيبايی مرموز زنانهای كه الهام بخش ادبيات و هنر و علم و سياست آنهاست كاسته نشود. عادت ماهانه، هفت روز پليدی و زشتی كه نه لايق قديسان است و نه ستارههای سينما. هفت روز زنانگی محض، رانده از بستر و عشق و مسجد. هفت روز آفرينش.
حالا ۲۳ سال است كه زن كاملی شدهام. درس خواندهام و در طول ماه به اندازه مردها كار میكنم تا زندگی بچرخد و تنها اين هفت روز است كه زن بودنم را به ياد میآورم. روی نوار بهداشتیهايم را گلدوزی میكنم ظريف و زنانه و با سليقه. روزمرهام را میدوزم از ساعت، قاشق و چنگال، ماهی مرده، اسكناس، شناسنامه و خبرهای روزنامهتا دوختی طلايی دور لكه های خون… من گلدوزی میكنم و مردها هنوز در جنگها میميرند.
نامش را میخواستم بگذارم بلوغ. وقتی نيمهكاره ماند نام پوشهاش را گذاشتم مجموعه ناتمام و حال بلوغ ناتمام میخوانمش گرچه كه شايد به بهانه نمايشگاهی آن سوی مرزها تمامش كنم. ۲۳ نوار بهداشتی به دقت دوخته شده در قاب طلایی، پرزرق و برق و جذاب. آنها از اين جور كارها خوششان میآيد، كارهايی كه ما (شرقیها) نمیتوانيم در كشورمان نمايش بدهيم را نام «زيرزمينی» میگذارند و توی بوق میكنند كه حرفهای خودشان را بزنند بیآن كه دنبال چرای نمايش داده نشدنش باشند و یادشان باشد که خودشان هم بعضیچیزها را نمایش نمیدهند. آنها خوب بلدند از هرچيز يك اسباب بازی تبليغاتی بسازند. اگر فضای زنانهای هم داشته باشد که نام «فمینیسم» باعث میشود از دغدغههای انسانی جدا شود و تنها تبلیغات سیاسی زن شرقی وصلهاش شود. اين مجموعه را به چند برگزاركننده فرنگی هم پيشنهاد دادم. آنها هم نمايشش ندادند. آسمان همه جا يك رنگ است. آنها هم دلشان كارهايی را از شرقیها میخواهد كه شرقی بودن و اعتراض و محدوديت و … در آن وق بزند كه در موزهها به عنوان عجايب شرقی معاصر نمايش بدهند كه تنوع ذايقهای باشد. غافل از آنكه حرفهای انسانی مرز و محدوده جغرافيايی ندارد و در زيرزمين به هرحال آسمان ديده نمیشود.
گالری تصاویر “بلوغ ناتمام”
پیام ها
پیامها یک اثر ویدئویی حدود ده دقیقهای است که از سه قسمت، از سه پیام شکل گرفتهاست، پیامهایی نظیر آنچه که روی گوشیهای همراه فرستاده میشود یا روی پیامبر های اینترنتی، منتها روی چهره صاحب پیام، روی چهره من. تصویر به سه قاب تقسیم شدهاست و در هر سه، نماییست از چهره من ، سرشانه به بالا شبیه عکسهای پرسنلی و تنها تحرک از تمامرخ به نیمرخ رفتن است مانند عکسهای شمارهدار زندان. شاد و آرام پیامی نهچندان خوش را میفرستم برای مخاطبی ناشناس. خبر از به اغما رفتنی را میدهم که جزئی و خفیف است و امیدوارم به برطرف شدن قریبالوقوعش. اغمائی که مطلق است و امیدی به بهبودش چندان نمیرود در واقعیت. یک امیدواری سادهلوحانه به بهتر شدن اوضاع.
پس از اولین پیام تصاویری سیاهوسفید دیده میشود از نگاه سرگردان دوربین که در خیابانهای شهر میگردد، گاهی کند و رخوتبار و گاه تند و عجول و ناآرام و تصاویری ثبت میکند که گاه توهمآلود از خطوط راهراه فرش زیرپا به خطوط عابرپیاده بند میشود. از موتورسوارها و نظامیان و تصادف، از مردم و بازار پرتکنولوژی و کسادی کار و بار، از کافهنشینی و خیابان و درختهایش از پایین و در حالت خوابیده… روی این تصاویر صدای نفس شنیده میشود، صدای نفس سنگین و بهشماره افتاده. صدای نفس اغمایی زیر چادر اکسیژن، اکسیژنی که حضورش حس نمیشود.
در پیام بعد چهره چندان شکفته نیست، خسته است و میخواهد این خستگی را پنهان کند و حکایت از سردردی میکند که احتمالاً حاصل قرصهای خوابآور است. اما میگوید که صبح با لبخند بیدار شده چرا که شاید خواب خوبی دیده بوده است. این بار واقف به وضعیت میخواهد اندک امیدواری بروز دهد و پناهجستنی برای فرار از وضعیت.
دوباره تصاویر سیاهوسفید، و شهر که سوسکهایی در حال جان کندن و شقه گوشتهای آویزان در قصابیها لابهلایش دیده میشود. کتابفروشیها و مکث بر نام و چهره نویسندگان و روشنفکران، عروسکهای آویخته به سردر مغازهها نه چندان بیشباهت به شقههای گوشت. و نگاه دوربین با نفس سنگینش از پلهها پایین میرود به اعماق زمین.
در پیام بعدی چهره اصلاً نه شاد است و نه امیدوار. شکسته و بغضآلود است و پیامی ساده میدهد بهسان صدایی که مخابرات روی گوشیها میفرستد. میگوید که در دسترس نیستم و همه مسیرها به مقصدم مسدود است. وضعیتش را باور میکند. امیدی نیست.
هرچیزی در زندگی روزمره شاید نشانهایست از حقیقتی فراگیرتر. این است که این پیامهای ساده روزمره میتواند بیانگر حال و اوضاع کلی و روزگاری شود که در آنیم. در«پیامها» من روزمرهام را نمایش میدهم تنها کمی با اتکا به نشانهها.
این اثر در مردادماه ۱۳۸۵ در گالری طراحان آزاد به نمایش در آمد.