یک اجرا تا «فروغ» و یکی ناتمام

فروغ فرخزاد ۱۶ دی‌ماه … به دنیا آمد و ۳۰ سال بعد ۱ بهمن رفت در حالی‌که مهمترین شاعر معاصر ایران بود. شاعری که فرهنگ سنتی و دنیای مردانه چندان خوشش نمی‌داشت چرا که قوانین دنیای آنان را نقض می‌کرد، در زندگی و شعرش که خود عین هم بود. در خانه‌ها چندان راغب نبودند که جوان‌هایشان، خاصه دختران شعرهایش را بخوانند که منسوبش می‌کردند به هرزگی که برای مردان مجاز بود. اما ما خواندیم و با شعرهای او بزرگ شدیم و زندگی کردیم.

دو سال پیش (۲۰۰۴) در روز تولدش اجرایی خیابانی تدارک دیدم که گمانم بزرگداشت تولد او مهمتر باشد از نالیدن در سوگش. از یک کتابفروشی حوالی «باغ فردوس» راه افتادم به سمت گورستان «ظهیرالدوله» که آرامگاه شاعر است با یک بغل کاغذ و سطل چسب و قلم‌مویی، به هیئت کارگران نصب آگهی. آنچه که به دیوارها می‌چسباندم صفحات کپی گرفته از کتاب‌های فروغ بود، چهره‌اش و صفحات شعرش که دست خودم را با هویت آشنایش، با انگشترهایم روی آن قرار داده بودم، نشان من بود روی شعرهای فروغ، انگار.

نه ظاهرم چندان به کارگرها می‌رفت و نه آنچه می‌چسباندم به آگهی، این بود که مردم جمع می‌شدند به دیدن و خواندن. پیرترها، همان‌ها که عمری خواندن فروغ را برای جوان‌هایشان منع کرده بودند، سریع چهره و شعر را بازمی‌شناختند، لابد در خفا بسیار خوانده بودندش! و جوان‌ترها آشنایشان را انگار دیده بودند. فروغ را می‌توان قبول نداشت اما نادیده‌اش نمی‌شود گرفت. در شهر سیاست‌زده‌ای چون تهران، خیلی‌ها فوراً به مسائل روز سیاسی ربطش می‌دادند و جا‌به‌جا دور عکس‌ها ایستاده‌بودند به بحث. در یک پیاده‌روی سه ساعته مسیر از صفحات پر شد، گو اینکه دوبار مأموران شهرداری و انتظامی صفحات را از دیوارها کندند و چسب و قلم از من گرفتند به تهدید. اما عصر اگر جسته‌گریخته دنبال تصاویر می‌آمدی به مزار فروغ می‌رسیدی که زیر بارش آرام برف جماعت اندک‌شماری با کیکی کوچک میلادش را جشن گرفته‌بودند.

قرارم این بود که ۱۴ روز بعد در سالمرگش اجرای دیگری داشته باشم و همان مسیر را با یک کیف کوله‌پشتی پر از پودر آبی رنگ بر پشت راه بروم. کوله‌پشتی سوراخ که تمام مسیر را ردّ آبی رنگی به‌جا بگذارم. ردّ آبی را که بگیری برسی به فروغ، فروغ فرخزاد. که سنگین‌ترین برف سال آمد و در همان آغاز مسیر ماندم،… حالا شاید امسال یا یک سالی…

fa|en

گالری تصاویر “اجرای فروغ”

اجرایی به نذر، نذری برای اجرا

شانزده شهریور هزار و سی‌صد و هشتاد‌ و دو. هفت جعبه گلابی خریده می‌شود به نیت نذر. به نیت عمل به وعده، قرارداد کوچکی با خدا. این صد کیلو گلابی نذر شده بود که از بهای فروش تکه طلایی خریداری شود که گرچه روزگاری عزیز می‌نمود، اما حالا دیگر نیازش نبود از آن رو که گیر و بندی شده بود به دست و پا این قطعه خرد. شانزده شهریور، به شکرانه بر آورده شدن حاجت این بی‌نیازیست. نذرکرده بودم که به جای خوراک‌ها و نشانه‌های آشنای مرسوم، اجرایی را وقف این نذر کنم زیر آسمان و در گذرگاه عامه. که نذورات همیشه با خود آیینی داشت و ادایش را به مثابه یک اجرا در ذهن داشتم.

Nazr

در سایه مسجدی ادا می شود این نذر. در سایه مسجد من، تنها مسجد بی‌گلدسته، زیر آسمان نقش جهان، رو به عالی قاپو که روزگاری کاخ پادشاهی بوده است و زنان حرم بی بهره از آسمان از راهی زیرزمینی به این مسجد می‌آمدند. «شیخ لطف‌اله» تنها مسجد خاص زنان است در جهان اسلام که از دو عنصر مردانه منار و زنانه گنبد، تنها گنبد را دارد، بی‌مناره. هندسه ساده مربع‌شکلی فضای داخلش را می‌سازد و پنجره‌های کاشی‌کاری مشبک شعاع‌های نور را کج‌راه می‌فرستد به داخل. شکوه و جبروتی ندارد و زیبا و آرام است که خورند زنان باشد که می‌بایست آرام می‌بودند و صبور و زیبا.

نیم سایه‌های عصر شهریور. مسجد شیخ لطف‌اله، اصفهان.

کرباسی ده متری گسترده می‌شود برابر ورودی مسجد. هفت جعبه گلابی، تازه و پاک شسته چیده می‌شوند بر آن به قصد نذر. مردم با اندک و بیش پرسشی دور و بر سفره پرسه می‌زنند، در انتظار تعارف. گلابی‌ها روی کرباس رها می‌شوند، چیده می‌شوند و قل می‌خورند در نیم سایه‌ها، با گودی لوند کمر‌گاهشان، شاعرانگی بی‌اطوار و خاموش زنانه‌ای که در شکل اندام خود دارند.

ما آماده‌ایم، من و گلابی‌ها و دوستانم که راهی نه چندان کوتاه را از تهران با من آمده‌اند. به تعارفی جماعت خم می‌شوند روی کرباس. هریک سهمی می‌برند به قدر نیش کشیدن یا سبد و چادر و دامن پر کردن. به چشم برهم زدنی سفره خالی می‌شود، همه گلابی‌ها می‌روند، آنها که لک دار بودند حتی.

 اندک زمانی بعد‌تر، بنای شیخ لطف الله می‌ماند و کرباس خالی که باد می‌بردش.

در شهریور ۱۳۸۲ این پرفورمانس در فضای عمومی مقابل مسجد شیخ لطف‌اله، در میدان نقش جهان اصفهان توسط ژینوس تقی‌زاده اجرا شد. این اجرا یکه از نذرهای سه‌گانه‌ایست که او قصد اجرایش را دارد. زمان دو اجرای دیگر منوط به برآورده شدن آن حاجت است. طبق باوری کهن برای برآورده شدن، هرگز از حاجتی که نذر برای آن انجام می‌شود نباید سخن گفت.

fa|en

گالری تصاویر “اجرایی به نذر، نذری برای اجرا “

اجراهای کافه کنج

اجراهای کافه کنج

هفت ماه، هر ماه یک روز، روز هفتم هر ماه، و هر اجرا دوازده ساعت، به طول یک روز که در یک کافه می‌گذرد. در کافه‌ای دور‌افتاده و آرام، «کافه کنج» که پاتوق اهل هنر نبود، و پس از این اجراها شد، و آدم‌ها برای قرارهای عادی و صرف قهوه آن‌جا می‌آمدند.

اگر حالا قرار باشد عنوانی برای این مجموعه بگذارم «حرفه هرمند» نامش را می‌گذارم. چرا که این مجموعه ۷ پیشنهاد بود برای خودم به عنوان هنرمند که چه نقش‌هایی را می‌توانم به عهده بگیرم. در دورانی

ماه اول

قفسی بر سر نهاده‌ام ، لبخند برلب نشسته در سکوت کامل، دوازده ساعت، ضبط صوت کوچکی در برابرم که صدای قناری پخش می‌کند و من که اوراق کوچک فال «حافظ» را می‌فروشم به هیئت پرنده‌های توی قفس در خیابان که مردم اشعار حافظ را به نیت برمی‌دارند از دهانشان.

ماه دوم

هزاران جلد کتاب بسته شده با کامواهای رنگی در همه جای کافه روی هم انباشته شده‌اند و گلوله‌های رنگین جا به‌جا روی زمین غلطیده‌اند. من نشسته‌ام و با صدای بلند کتاب می‌خوانم از کتابی که هر برگش صفحه‌ای از ادبیات همه جای جهان است از منطق‌الطیر تا فاوست و شازده کوچولو، صد سال تنهایی، مرشد و مارگریتا، فواید گیاهخواری هدایت و … دوازده ساعت ممتد.

ماه سوم

دم نوروز. به رسم سال نو ماهی‌های سرخ روی هر میز گذاشته‌ام؛ ماهی‌هایی بزرگ در تنگ‌هایی کوچک. یکی همان اول صبح می‌میرد و مدل من می‌شود که از رویش طرح می‌زنم و به دیوار می‌چسبانم. طرح ماهی‌ها را که عمودی می‌چسبانم مرده می‌نمایند، خلاف انسان که زنده‌اش ایستاده‌است و مرده اش افقی! تا شب هزاران طرح از ماهیان مرده به همه‌جا آویخته شود به تمام دیوار و اسباب کافه و گاهی مشتریان کافه در طراحی همراه من شده‌اند و بعضی‌ها ماهی‌های مرده ‌را زنده کرده‌اند با تغییر جهت تصویر از عمودی به افقی.

ماه چهارم

روزهای حمله آمریکا به عراق است. زخم‌های کهنه‌مان سر باز کرده‌اند و همدرد آنی شده‌ایم که روزی دشمن پنداشته می‌شد. در کافه همه چیز پانسمان می‌شود. از میز و صندلی و تابلو و چراغ تا فنجان و آدم‌های کافه و اسباب و لوازمشان تا نرده‌ها و درخت مقابل کافه…. همه چیز. ما مجروحیم سخت، انگار.

ماه پنجم

با بال‌های مشبکی از آهن و نخ به خود بسته ، آماده دخیل ونذر در کافه پرسه می زنم و چمدانی حاضر کرده برای سفری دور. یک چمدان قدیمی با عروسک کودکی‌ام، سازم، نوشته‌هایم، گلدانی کوچک…. به آدم‌های کافه می‌گویم که فردا عازم بهشتم و اگر پیغامی دارند می‌توانند همراه من کنند ، همراه فرشته‌ای با چشم‌های سرخ. جوانترها فوراً خیال می‌کنند روادید آمریکا گرفته‌ام که بهشت و ینگه‌دنیا برایشان هم‌معنی‌ست و پیرترها می‌ترسند که مبادا می‌خواهم خودکشی کنم. مرگ و آمریکا گویا نشانه‌های نزدیکی در ذهن مردم دارند. مردم می‌نویسند برای خدا یا مردگانشان… یا هر چیزی که در بهشت سراغش می‌کنند.

ماه ششم

نمونه‌ای گچی از دست من روی تمام میزهاست . من نقابی سفید از چهره خود به صورت زده برابر دست‌های گچی نشسته‌ام. رفتاری می‌کنم ، چیزی شبیه آیینی ناآشنا. با مردم کافه حرف می‌زنم با آیین دست‌ها… و آن‌ها نیز چنین می‌کنند، گفتگویی خاموش که قواعدش را خود می‌سازد. چند نفری از نذر کرده‌های ماه قبل حاجتشان روا شده و من را جادوگری چیزی تصور کرده‌اند. زنی آمد و شفای فرزند مریضش را خواست. انگار جادوشمن شده‌ام. زنده‌باد جوزف بویز!

ماه هفتم

روز هفت مرداد است. روز تولد من. همه جای شهر را از هفته پیش با آگهی پر کرده‌ام ، تصویری از خودم – با نثر قاجار- و شمایل زنان قاجاری که همه را به صرف قهوه قجری! رایگان دعوت میکنم. قاجارها دشمنانشان را مهمان می‌کردند و با قهوه‌ای مسموم از آنان پذیرایی می‌کردند، مهمان‌نوازانه و دوستانه‌ترین شکل مرگ. در آگهی و در همان روز جماعت را از صرف قهوه بر حذر می‌دارم، از صرف قهوه زهرآلودی در روز تولدم. می‌گویم که آخر و عاقبت صرف قهوه پای خودشان…. آنها که خوش بینانه می‌نوشند دست کم ده روزی از بیماری خانه نشین می‌شوند… قهوه‌ها واقعاً مسموم بود اما نه چنان که بکشد. می‌توانستند اخطار را جدی بگیرند و ننوشند. شش ماه کنار هم بودیم و اعتمادشان جلب شد با این اعتماد هرکاری می‌شود کرد. حتی دعوت به مرگ…

fa|en

گالری تصاویر “اجراهای کافه کنج”