اجراهای کافه کنج
هفت ماه، هر ماه یک روز، روز هفتم هر ماه، و هر اجرا دوازده ساعت، به طول یک روز که در یک کافه میگذرد. در کافهای دورافتاده و آرام، «کافه کنج» که پاتوق اهل هنر نبود، و پس از این اجراها شد، و آدمها برای قرارهای عادی و صرف قهوه آنجا میآمدند.
اگر حالا قرار باشد عنوانی برای این مجموعه بگذارم «حرفه هرمند» نامش را میگذارم. چرا که این مجموعه ۷ پیشنهاد بود برای خودم به عنوان هنرمند که چه نقشهایی را میتوانم به عهده بگیرم. در دورانی
ماه اول
قفسی بر سر نهادهام ، لبخند برلب نشسته در سکوت کامل، دوازده ساعت، ضبط صوت کوچکی در برابرم که صدای قناری پخش میکند و من که اوراق کوچک فال «حافظ» را میفروشم به هیئت پرندههای توی قفس در خیابان که مردم اشعار حافظ را به نیت برمیدارند از دهانشان.
ماه دوم
هزاران جلد کتاب بسته شده با کامواهای رنگی در همه جای کافه روی هم انباشته شدهاند و گلولههای رنگین جا بهجا روی زمین غلطیدهاند. من نشستهام و با صدای بلند کتاب میخوانم از کتابی که هر برگش صفحهای از ادبیات همه جای جهان است از منطقالطیر تا فاوست و شازده کوچولو، صد سال تنهایی، مرشد و مارگریتا، فواید گیاهخواری هدایت و … دوازده ساعت ممتد.
ماه سوم
دم نوروز. به رسم سال نو ماهیهای سرخ روی هر میز گذاشتهام؛ ماهیهایی بزرگ در تنگهایی کوچک. یکی همان اول صبح میمیرد و مدل من میشود که از رویش طرح میزنم و به دیوار میچسبانم. طرح ماهیها را که عمودی میچسبانم مرده مینمایند، خلاف انسان که زندهاش ایستادهاست و مرده اش افقی! تا شب هزاران طرح از ماهیان مرده به همهجا آویخته شود به تمام دیوار و اسباب کافه و گاهی مشتریان کافه در طراحی همراه من شدهاند و بعضیها ماهیهای مرده را زنده کردهاند با تغییر جهت تصویر از عمودی به افقی.
ماه چهارم
روزهای حمله آمریکا به عراق است. زخمهای کهنهمان سر باز کردهاند و همدرد آنی شدهایم که روزی دشمن پنداشته میشد. در کافه همه چیز پانسمان میشود. از میز و صندلی و تابلو و چراغ تا فنجان و آدمهای کافه و اسباب و لوازمشان تا نردهها و درخت مقابل کافه…. همه چیز. ما مجروحیم سخت، انگار.
ماه پنجم
با بالهای مشبکی از آهن و نخ به خود بسته ، آماده دخیل ونذر در کافه پرسه می زنم و چمدانی حاضر کرده برای سفری دور. یک چمدان قدیمی با عروسک کودکیام، سازم، نوشتههایم، گلدانی کوچک…. به آدمهای کافه میگویم که فردا عازم بهشتم و اگر پیغامی دارند میتوانند همراه من کنند ، همراه فرشتهای با چشمهای سرخ. جوانترها فوراً خیال میکنند روادید آمریکا گرفتهام که بهشت و ینگهدنیا برایشان هممعنیست و پیرترها میترسند که مبادا میخواهم خودکشی کنم. مرگ و آمریکا گویا نشانههای نزدیکی در ذهن مردم دارند. مردم مینویسند برای خدا یا مردگانشان… یا هر چیزی که در بهشت سراغش میکنند.
ماه ششم
نمونهای گچی از دست من روی تمام میزهاست . من نقابی سفید از چهره خود به صورت زده برابر دستهای گچی نشستهام. رفتاری میکنم ، چیزی شبیه آیینی ناآشنا. با مردم کافه حرف میزنم با آیین دستها… و آنها نیز چنین میکنند، گفتگویی خاموش که قواعدش را خود میسازد. چند نفری از نذر کردههای ماه قبل حاجتشان روا شده و من را جادوگری چیزی تصور کردهاند. زنی آمد و شفای فرزند مریضش را خواست. انگار جادوشمن شدهام. زندهباد جوزف بویز!
ماه هفتم
روز هفت مرداد است. روز تولد من. همه جای شهر را از هفته پیش با آگهی پر کردهام ، تصویری از خودم – با نثر قاجار- و شمایل زنان قاجاری که همه را به صرف قهوه قجری! رایگان دعوت میکنم. قاجارها دشمنانشان را مهمان میکردند و با قهوهای مسموم از آنان پذیرایی میکردند، مهماننوازانه و دوستانهترین شکل مرگ. در آگهی و در همان روز جماعت را از صرف قهوه بر حذر میدارم، از صرف قهوه زهرآلودی در روز تولدم. میگویم که آخر و عاقبت صرف قهوه پای خودشان…. آنها که خوش بینانه مینوشند دست کم ده روزی از بیماری خانه نشین میشوند… قهوهها واقعاً مسموم بود اما نه چنان که بکشد. میتوانستند اخطار را جدی بگیرند و ننوشند. شش ماه کنار هم بودیم و اعتمادشان جلب شد با این اعتماد هرکاری میشود کرد. حتی دعوت به مرگ…